چه پیکاری بود..

 چه رزمی بود بین من و من..  چقدر درمانده بودم در برابر عظمت بی انتهای کوه..

چقدر به ناتوانی خود گریستم چقدر به غرور خود خندیدم.. از دور چقدر کوچک بودیم و از نزدیک چقدر بزرگ بود..

با خیالی خام به پیکار کوه رفته بودم ... روزها گذشت و فهمیدم که نه من یارای پیکار با او را دارم..

لحظات دشواری بود.. چنان سخت که دقیقه ها را چون روزها و روزها را چون ماه ها پشت سر گذاشتیم .

و در آخر...

دیواره علم کوه تنها لحظاتی ما را به خلوت سرد سر به آسمان خویش راه داد و ما در این جنگ تنها بر نخوت خود غلبه یافتیم و دیگر هیچ..